خورشید
مرغ
گربه
گوسفند
خانهای برای گربه
زهره پریرخ
یکی بود، یکی نبود. غیراز خدا هیچکس نبود.
سگ گاو
یک روز توی یک مزرعه، و و و و ، عمو زنجیر باف بازی میکردند که ابر روی را پوشاند و آسمان برق زدو باران بارید. و و و و مرغ به آسمان نگاه کردند. هر کسی دوید و رفت توی لانهی خودش، فقط آن وسط ماند.
به دور و برش نگاه کرد، هیچ کس نبود. خـانهای هم نداشت، غمگین و ناراحت از درخت بالا رفت. قطرههای باران از روی برگها سر میخورد و چک چک روی میریخت.
آهی کشید و گفت: «کاش من هم یک خانهی گرم گرم داشتم تا وقتی باران میبارید توی خانهی
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 1صفحه 19