- قل، قل، قل و قل!
چه قدر هم قشنگ میخواند.
سایه خیلی دوست داشت کنار چشمه برود و خودش را در آب چشمه نگاه کند. - به به، چه سایه قشنگی!
- خیلی ممنون! چشمهاتون قشنگ میبینه. بعد آبی به سر و رویش بزند..
- آخیش، چه خنک بود!
بعد پاهایش را در آب خنک چشمه فرو کند و شالاپ، شلوپ تکان بدهد. - شالاپ، شلوپ. شالاپ. شلوپ.
اما نمیتوانست، تا میآمد یک کم... - فقط یک ذره کوچولو!
از درخت دور بشوید. یک نفر از راه میرسید و تالاپی تالاپی سنگینیاش را روی تو میانداخت. - آخ چه قدر سنگینه، نفسم بند آمد.
بعد یک نفر دیگر و یک نفر دیگر...
وقتی هم شب میشد و خورشید به پشت کوهها میرفت... - آخ خدا جون مردم از خستگی.
سایه آنقدر خسته میشد که همان جا دراز میکشید و... - خر... پف... خر... پف...
خوابش میبرد و خر و پفش به هوا بلند میشد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 28صفحه 5