یک روز که سایه، مثل همیشه به چشمه نگاه میکرد و آه میکشید: - هوهو...
صدایی شنید. این صدای باد بود. باد گفت: «چیه؟ چرا ناراحتی؟ چرا آه میکشی!؟»
سایه به باد گفت که چرا ناراحت است. باد گفت: «این که غصه نداره. الان خوشحالت میکنم.»
بعد چادرش را به کمرش بست، جارویش را برداشت و رفت توی آسمان. ابرها را از این طرف، از آن طرف، از این ور، از آن ور جارو کرد و آورد ریخت جلوی خورشید. خورشید عطسهاش گرفت:
«ها پیشته...» ابرها پخش و پلا شدند. دوباره ابرها را جارو کرد و جلوی خورشیـد ریـخت. خورشیـد ناراحت شد. میخواست باز هاپیشته کند که باد در گوشش یک چیزی گفت. خورشید سرش را تکانتکان داد و هاپیشته نکرد. باد به طرف سایه رفت و گفت: «بفرما! حالا هیچ جا آفتاب نیست. هیچ کس هم عرق نمیکند و دنبال سایه نمیگردد.» سایه خوشحال شد. به طرف چشمه دوید. اول حسابی حسـابی خـودش را در آب چشمه نگاه کرد.
- به به! چه سایهی قشنگی!
- خیلی ممنون! چشماتون قشنگ میبینه. بعد یک عالمه آب به سر و رویش زد.
- آخیش! خنک شدم!
بعدش، پاهایش را در آب چشمه فرو کرد و شالاپ و شلوپ تکان داد. - شالاپ شلوپ، شلوپ، شالاپ!
ماهیهای سرخ و سفید از روی پاهایش میپریدند و با هم بازی میکردند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 28صفحه 6