گفت: « کوچولو از این جا برو، میخواهد بخوابد.»
گفت: «پس چرا نمیخوابد؟» گفت: «هر کاری میکند خوابش نمیبرد.»
گفت: « آنقدر پر نور است که از نور خودش خوابش نمیبرد.»
گفت: «تو میدانی باید چه کار کنیم؟» کمی فکر کرد و جواب داد: «شـاید بتوانم کاری کنم.»
از آن جا رفت. رفت و رفت تا به رسید. به گفت: « میخـواهد بخوابد. اما نمیتواند. تو میتوانی کاری کنی که او بخوابد؟» گفت: «من میتوانم مثل یک لحاف نرم روی او را بپوشانم.» با خوشحالی گفت: «پس زود بـاش. با من بیــا و روی را بپوشان.»
گفت: «من که نمیتوانم حرکت کنم. برو و را خبر کن. میتواند مرا پیش ببرد.» پر زد و رفت و رفت تا به رسید. به گفت: « میخواهد بخوابد. میخواهد روی او را مثل یک لحاف نرم بپوشاند. اما بدون کمک تو نمیتواند از جایش تکان بخورد. تو بیا و را پیش ببر.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 28صفحه 18