مجله خردسال 50 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 50 صفحه 8

فرشته­ها دایی­عباس من خیلی مهربان است. او هیچ وقت از­اشتباهات من عصبـانی نمی­شود و با من دعوا نمی­کند. اما وقتی بگویم من نمی­توانم کاری را انجام دهم، او اخم می­کند و ناراحت می­شود. مثلا دیروز مادرم گفت که بـاید گلدان­هــای دور حوض را آب بدهم. من می­خـواستم بــازی کنم، گفتــم: «من نمی­توانم.» دایی­عباس صدای مرا شنید، توی حیاط آمد، اخم­هایش را درهم کشیدو به­من نگاه کرد.گفتم: «خب می­خواهم بازی کنم!» دایی عباس بازهم چیزی نگفت و فقط مرا نگاه کرد. می­دانستم­ که او ناراحت شده. گفتم: «آب­پاش پر از آب سنگین است و من نمی­توانم آن را بلند کنم.» دایی­عباس بالاخره حرف زد و گفت: «هیچ وقت نگو من نمی­توانم. اگر برای انجام کاری به کمک کسی احتیاج داشتی بگو ما با هم می­توانیم! مثل حالا که من و تو باهم آب­پاش سنگین را بلند می­کنیم و هر دو با هم به گل­ها آب می­دهیم.» دایی عباس من­خیلی­قوی است. او آب­پاش را پر ازآب­کردوما هردو با هم به گل­ها آب­دادیم.دایی­عباس­گفت: «امام دوست­نداشتندکه­کسی بگویدمن نمی­توانم...» من به گل­ها نگاه کردم که زیر قطره­های آب می­خندیدند و شاد بودند. دایی گفت: «امام همیشه می­گفتند که سخت­ترین کارها را با کمک هم انجام دهید. این طوری در شیرین­ترین شادی­ها هم کنار هم هستید!» من به دایی گفتم: «مثل حالا که من و شما وگل­ها همه با هم­شاد هستیم!» دایی خندید. او دیگر اخم نکرده بود.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 50صفحه 8