فرشتهها
یک روز وقتی که به خانهی پدربزرگ رفته بودم.
خانم همسایه، با بچهیکوچولویش به خانهی پدربزرگ آمد. پدربزرگ، بچه را بغل کرد و در گوش او چیزی گفت. وقتی خانم همسایه رفت، از پدربزرگ پرسیدم: «شما در گوش بچه چه گفتید؟» پدربزرگ گفت:«در گوش او اذان گفتم. همهی بچهها وقتی به دنیا میآیند، یک نفر در گوششان اذان میگوید.»
پرسیدم: «در گوش من هم اذان گفتید؟» پدربزرگ جواب داد: «وقتی تازه به دنیا آمده بودی، خودم در گوش تو اذان گفتم.»
پدر بزرگ کمی فکر کرد و گفت: «به یاد خاطرهای از امام افتادم.
یک روز، یکی از کسانی که درخانهی امام کار میکرد، صاحب فرزندی شد. او کـودک را پیش امـام آورد تا امام در گوش او اذان بگویند. هـوا سرد بود و بچه کـمی مریـض شده بود. جیغ میزد و گریه میکرد. امام با مهربانی کودک را در آغوش گرفتند و در گوش او اذان گفتند. صدای امام کودک را آرام کرد.
وقتی او را به پدر دادند، نه تنها، گریه نمیکرد بلکه لبخند به لب داشت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 112صفحه 8