مجله خردسال 112 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 112 صفحه 8

فرشتهها یک روز وقتی که به خانه­ی پدربزرگ رفته بودم. خانم همسایه، با بچه­یکوچولویش به خانهی پدربزرگ آمد. پدربزرگ، بچه را بغل کرد و در گوش او چیزی گفت. وقتی خانم همسایه رفت، از پدربزرگ پرسیدم: «شما در گوش بچه چه گفتید؟» پدربزرگ گفت:«در گوش او اذان گفتم. همه­ی بچهها وقتی به دنیا می­آیند، یک نفر در گوششان اذان می­گوید.» پرسیدم: «در گوش من هم اذان گفتید؟» پدربزرگ جواب داد: «وقتی تازه به دنیا آمده بودی، خودم در گوش تو اذان گفتم.» پدر بزرگ کمی فکر کرد و گفت: «به یاد خاطره­ای از امام افتادم. یک روز، یکی از کسانی که درخانه­ی امام کار می­کرد، صاحب فرزندی شد. او کـودک را پیش امـام آورد تا امام در گوش او اذان بگویند. هـوا سرد بود و بچه کـمی مریـض شده بود. جیغ می­زد و گریه می­کرد. امام با مهربانی کودک را در آغوش گرفتند و در گوش او اذان گفتند. صدای امام کودک را آرام کرد. وقتی او را به پدر دادند، نه تنها، گریه نمی­کرد بلکه لبخند به لب داشت.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 112صفحه 8