چرا؟
مرجان کشاورزی آزاد
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
قورباغهی سبز کوچولویی بود که خیلی سوال میکرد.
او به هر کس میرسید چیزی میپرسید.
یک روز کنار دریاچه نشسته بود که دید اردکها توی آب شنا میکنند.
پرسید: «چرا شما غرق نمیشوید؟» اردکها خندیدند و گفتند: «چون پرهای ما اصلا خیس نمیشوند.»
قورباغه لاکپشت را دید و پرسید: «چرا تو لاک داری؟»
لاکپشت گفت: «چون دست و پایم را توی آن جمع کنم و راحت راحت بخوابم.»
قورباغه به دور و بر نگاه کرد.
روی یک درخت، چشمش به کلاغ افتاد.
میخواست از کلاغ چیزی بپرسد که کلاغ گفت: «قارقار، چرا تو قارقار
میکنی؟»
بعد غش غش خندید.
قورباغه با تعجب به کلاغ نگاه کرد و گفت:
«چرا تو میخندی؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 112صفحه 4