مجله خردسال 113 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 113 صفحه 8

فرشتهها دیروز همسایه­ی جدید ما به خانه­شان اسباب کشی کردند. آنها یک پسر کوچک داشتند که من با او دوست شدم. او برای بازی به خانه­ی ما آمد. گفتم: «برو اسباب بازیهایت را بیاور تا با هم بازی کنیم.» او رفت و با یک توپ برگشت.گفتم: «تو فقط توپ داری؟»گفت: «کتاب هم دارم.» پرسیدم: «اسباب بازی چی داری؟» گفت: «چیزی ندارم. یک ماشین داشتم که خراب شد.» من ماشین و آدم آهنی­ام را آوردم تا با هم بازی کنیم. او از اسباب بازیهای من خیلی خوشش آمده بود. ظهر وقتی به خانه­شان رفت دایی عباس مرا بغل کرد و گفت: «خدا تو را خیلی دوست دارد.» پرسیدم: «شما از کجا می­دانید که خدا مرا خیلی دوست دارد؟» دایی گفت: «حضرت محمد (ص) گفتهاند که خدا هر کسی را خیلی دوست داشته باشد کاری می­کند تا او با کمک به دیگران باعث شادی آنها شود. تو امروز دوست خودت را شاد کردی. اسبـاب بـازیهـایت را دادی تا او بـازی کند و خوش­حال باشد. پس خدا تو را خیلی دوست دارد.» من دلم می­خواهد زودتر صبح بشود تا من و دوستم باز هم با هم بازی کنیم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 113صفحه 8