غروب بود. از آشپزخانه، صداهای آشنایی میآمد. باد خبر آورده بود که بیبیجان غصهاش گرفته با آن همه ظرف نشسته چه کار کند. سینی، صورت پهن و گردش را این طرف و آن طرف چرخاند و گفت: «بیچاره حق دارد. نمیدانید امروز چه قدر نخود و لوبیا و عدس و ماش پاک کردیم. خسته شدیم.» چند کاسه که یک وری افتاده بودند و ته ماندهی آش از لبشان پایین میریخت،گفتند: «پس ما چه بگوییم که از آن همه مهمان پذیرایی کردیم.» ملاقه زیر ظرفشویی افتاده بود. بـا بیحالی غلتی زد و گفت: «چه آش خوشمـزهای شده بود. دست بیبی درد نکند.» دیگ که ساکت نشسته بود، شکم گندهاش را جلو داد. خودش را کنار دیوار کشید و داد زد: «من بیچاره از کلهی صبح آنقدر قل زدم و حرص و جوش خوردم تا آش بیبی جا بیفتد.» همین موقع جـارو شـرت و شورت از راه رسید. پـای پلهها دراز کشید. نفس زنـان گفت: «کـاشکی بعد از این همه رفت و روب یک بزن بکوب حسابی داشتیم! آخر جشن تولد بیساز و آواز کی دیده؟ کاشکی بیبی یک تنبک داشت. آن وقت خودم برایش از این سر حیاط تا آن سرحیاط میرقصیدم.» سینی فکر کرد که باید کاری کرد کارستان. هم ظرفها شسته بشود هم مهمانی خانهی بیبی بشود ورد زبان! چرخی خورد. جلوآمد و صدا زد: «آهای! ملاقه! بیا با هم ساز بزنیم. تو که دست به دیمبل دیمبولت خوب است!» ملاقه جستیزد وخودش را به سینی رساند. انگار نه انگار که خسته بود. شروع کرد به زدن: «دیمبل دیمبول»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 113صفحه 4