5) پشت دیوار باغ یک گربهی بزرگ آقا موشه را گیرانداخته بود.
6)آقا موشه با این که خیلی ترسیده بود، دندانهایش را به گربه نشان داد و فریاد زد و پا به فرار گذاشت.
7) وقتی هوا تاریک شد، آقا موشه خانم موشه را برد تا هدیهاش را به او بدهد.
او بزرگترین و قشنگترین گل باغ را برای خانم موشه پیدا کرده بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 113صفحه 21