قاشق چنگالها نگاهی به هم کردند و رفتند سراغ کاسه بشقابها: «دیلینگ و
دیلینگ ...» لیوانها گفتند: «ما هم بلدیم! بعد شانه به شانهی هم زدند: «جرینگ
جرینگ...» دیگ مانده بود چه کار کند. چون که خودش میدانست چه صدای
قشنگی دارد. میدانست اگر کسی روی او ضرب بگیرد، صدایش از صدتا تنبک هم
بهتر است. آشپزخانه حسابی شلوغ شده بود: «دیمبل دیمبول، دیلینگ و دیلینگ،
جرینگ و جرینگ ...» یک وقت همه دیدند که بیبی جان از پلهها پایین میآید. دیگ برقی
زد و از خوشحالی چرخی خورد و خودش را زیر پای بیبی رساند. بیبی دیگ را برداشت.
لبهی پله نشست. او را روی زانویش گذاشت. بعد با انگشتهای قوی و ناخنهای حنایی رنگش، شروع کرد به ضرب زدن: دارام، دارام...» چه ضربی! آشپزخانه غوغا شد.
چیزی نگذشت که مهمانها یکییکی دوتا دوتا آمدند پایین. همانجا دست زدند و
شادی کردند. بعد یکی کاسهها را
برداشت. آن یکی قاشق چنگالها
را دسته کرد. یکی سفره را
شست. یکی آبکش و ملاقه را
زیر آب گرفت. هر کس کاری
میکرد، چیزی میگفت و میخندید.
انگار تازه مهمانی شروع شده بود.
فقط جارو تویاشپزخانه
نبود. او توی حیاط
برای بیبی میچرخید و میرقصید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 113صفحه 6