از هم خبری نبود.
برای پیدا کردن و همهجا را گشت.
اما نه را پیدا کرد و نه را، هم نمیدانست آنها کجا هستند. خیلی ترسیده بود.
فریاد زد: «آهای! پس تو کجایی؟ آمده!»
همین موقع صدای واق واق به گوش رسید.
خیلی ترسید. دمش را گذاشت روی کولش و از سوراخ زیردیوار فرار کرد.
همین موقع و و از در مزرعه آمدند تو.
از دیدن آنها خیلی خوشحال شد.
از ترس پا به فرار گذاشته بود. با این که او خیلی زرنگ بود، اما دستش به کوچولو نرسید، چون مزرعه از او هم زرنگتر بود. و همراه از مزرعه رفته بودند بیرون و بیچاره این را نمیدانست.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 113صفحه 19