فرشتهها
چند روز بود که پدربزرگ مریض شده بود. پدر و مادرم میخواستند به دیدن پدربزرگ بروند.گفتم: «من هم میآیم.» پدر گفت: «نه! پدربزرگ باید استراحتکند و تو نمیتوانی ساکت و آرام باشی.» گفتم: «قول میدهم ساکت باشم و شلوغ نکنم.»
پدر درحالی که کتش را میپوشید گفت: «وقتی حال او بهتر شد، تو را میبریم.»
مادر به پدر نگاه کرد و گفت: «ولی پدربزرگ از دیدن او خوشحال میشود. اجازه بدهید او را هم ببریم.»
پدرم کمی فکر کرد. مادر خندید و گفت: «یاد امام افتادم. روزی که نوهی ایشان به دیدنشان رفت و حسین، پسر کوچکش را با خودش نبرد.» مادر لباس مرا تنم کرد.
پرسیدم: «وقتی حسین را با خودش نبرد. امام چه گفتند؟» مادر جواب داد: «امام خیلی ناراحت شدند و گفتند که بچهها خیلی خوب هستند و هیچ وقت مرا ناراحت نمیکنند.»
پدر به سرم دست کشید و گفت: «پس زود لباسهایت را بپوش. پدربزرگ منتظر است!» گفتم: «امام فقط حسین را دوست داشتند یا همهی بچهها را؟»
مادر دکمههای لباسم را بست و گفت: «امام همهی بچهها را دوست داشتند.»
آن روز، من و پدر و مادرم با هم به دیدن پدربزرگ رفتیم و من اصلا شلوغ نکردم!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 117صفحه 8