مجله خردسال 117 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 117 صفحه 8

فرشتهها چند روز بود که پدربزرگ مریض شده بود. پدر و مادرم می­خواستند به دیدن پدربزرگ بروند.گفتم: «من هم می­آیم.» پدر گفت: «نه! پدربزرگ باید استراحت­کند و تو نمی­توانی ساکت و آرام باشی.» گفتم: «قول می­دهم ساکت باشم و شلوغ نکنم.» پدر درحالی که کتش را می­پوشید گفت: «وقتی حال او بهتر شد، تو را می­بریم.» مادر به پدر نگاه کرد و گفت: «ولی پدربزرگ از دیدن او خوشحال می­شود. اجازه بدهید او را هم ببریم.» پدرم کمی فکر کرد. مادر خندید و گفت: «یاد امام افتادم. روزی که نوه­ی ایشان به دیدنشان رفت و حسین، پسر کوچکش را با خودش نبرد.» مادر لباس مرا تنم کرد. پرسیدم: «وقتی حسین را با خودش نبرد. امام چه گفتند؟» مادر جواب داد: «امام خیلی ناراحت شدند و گفتند که بچهها خیلی خوب هستند و هیچ وقت مرا ناراحت نمی­کنند.» پدر به سرم دست کشید و گفت: «پس زود لباسهایت را بپوش. پدربزرگ منتظر است!» گفتم: «امام فقط حسین را دوست داشتند یا همه­ی بچهها را؟» مادر دکمههای لباسم را بست و گفت: «امام همه­ی بچهها را دوست داشتند.» آن روز، من و پدر و مادرم با هم به دیدن پدربزرگ رفتیم و من اصلا شلوغ نکردم!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 117صفحه 8