یک گردش شاد
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
یک روز حیوانات مزرعه تصمیم گرفتند با هم به گردش بروند. مرغ و خروس زودتر از همه آماده شدند.
گاو و گوسفند و بز هم سر وقت آمدند. اما هر چه منتظر شدند، از بوقلمون خبری نشد. مرغ نزدیک لانهی او رفت وگفت: «بوقلمون! تو نمیآیی؟» بوقلمونگفت: «نه! من حوصلهندارم. دلم میخواهد همینجا بمانم.»
خروس گفت: «بیا! خوش میگذرد.» بوقلمون بـا بد اخلاقی گفت: «با شما اصلا به من خوش نمیگـذرد. مرغ که فقط به فـکر دانه خوردن است. بز و
گوسفند که عادت دارند فقط بازی کنند و دنبال هم بدوند.
تو هم که وقتی سوار گاو میشوی، آواز خواندنت میگیرد و
من اصلا از صدای تو خوشم نمیآید.» خروس از حرفهای
بوقلمون خیلی ناراحت شد. مرغ و بز و گاو و گوسفند هم خیلی
ناراحت شدند. اما چیزی نگفتند. وقتی که سگ مزرعه آمد، آنها راه افتادند.
سگ پرسید: «پس بوقلمون چی؟ او نمیآید؟»
همه گفتند: «نه! او میخواهد تنها بماند.» بعد همه با هم شاد و خندان رفتند.
وقتی همهجا ساکت شد، بوقلمون ازلانه بیرون آمد و گفت: «آخیش! راحت شدم.»
بعد شروع کرد بهقدم زدندر مزرعه.
بالا رفت، پایین آمد. کمی آب خورد. کمی دانه خورد.
همه جا ساکت بود و بوقلمون نمیدانست تنهایی چه کار کند.
دوباره توی لانه رفت.باز بیرون آمد. با خودش فکر کرد: «الان حیوانات مزرعه چه میکنند؟ حتما بازی میکنند و حسابی خوش میگذرانند.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 117صفحه 4