بوقلمون حوصلهاش سر رفته بود.
یک گوشه نشست و به دور و بر نگاه کرد.
همین موقع سر و صدای گاو و گوسفند و مرغ و خروس را شنید که با هم حرف میزدند
و میخندیدند.
آنها به مزرعه برگشتند و با دیدن بوقلمون جلو
رفتند و گفتند: «سلام! ما برگشتیم. فردا هم قرار است برای گردش به بیرون مزرعه برویم.»
بوقلمون خیلی دلش میخواست فردا همراه آنها برود،
اما میترسید با حرفهایی که زده آنها او را با خودشان نبرند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 117صفحه 5