یک درخت و چهار کلاغ
کلاغها و دخترکوچولو
افسانه شعبان نژاد
چهار تا کلاغ پریدند، به یک خیابان رسیدند. بالهای خود را بستند، روی درخت نشستند.
کلاغ اولی به دختر کوچولویی که کنارخیابان ایستاده بود نگاه کرد و گفت: «کاش من هم مثل او یک لباس رنگارنگ داشتم.»
کلاغ دومی گفت: «کاش من هم مثل او یک جفت کفش قشنگ داشتم.» کلاغ سومی گفت: «کاش من هم مثل او یک کیف آبی رنگ داشتم.»
کلاغ چهارمی گفت: «کاش من هم مثل او یک شال و یک کلاه داشتم.»
دختر کوچولو کلاغها را دید و گفت: «کاش من هم مثل کلاغها، دو تا بال سیاه داشتم.» کلاغها به هم نگاه کردند. قار قار خندیدند. به آسمان پریدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 117صفحه 22