جواب داد: «نه! من تنها هستم.» با خوش حالی گفت: «من هم تنها هستم. بیا تا با هم دوست باشیم و در خانهی من زندگی کنیم.» کمی فکر کرد و گفت: «قبول!»
و با هم رفتند و رفتند تا به رسیدند.
گفت: «خانهی من آن جاست. بالای .»
خندید و گفت: «من که نمیتوانم از بالا بیـایم. تو به خـانهات برو. من همین جا پایین مینشینم.» بالای رفت و پایین درخت نشست. هر دو باز هم تنها بودند. کمی بعد رفت و برای پیدا کردن دوستی کوچکتر از به راه افتاد.
در راه را دید. با خوش حالی جلو رفت و به گفت: «من تنهـا هستم. میآیی بـا من دوست شوی و در خانهی من زندگی کنی؟»
کمی فکر کرد وگفت: «من تنها هستم. خوش حال میشوم با یک زندگی کنم.»
و رفتند و به رسیدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 133صفحه 18