فرشتهها
از صبح، بوی قورمه سبزی همهجا پیچیده بود. مادرم وقتی میخواهد قورمه سبزی درست کند، خیلی زحمت میکشد. پدربزرگ و مادر بزرگ و دایی عباس هم ناهار میهمان ما بودند. ظهر، غذای مادر، آماده شد. زودتر از همه سر سفره نشستم و یک عالمه قورمه سبزی خوردم. وقتی غذا تمام شد، رفتم و تلویزیـون را تماشا کردم. پدرم گفت: «همه با هم کمک میکنیم و سفره را جمع میکنیم.» دایی عباس به مادرم گفت: «شمـا خستـه شدید. ظرفهـــا را من میشویم.» پـدربـزرگ هم میخواسـت در جمع کردن سفره کمک کند، اما مادر و پدرم به اوگفتند که زحمت نکشد. پدر و مادر و دایی عباس، سفره را جمع کردند و دایی، مشغول شستن ظرفها شد.
پدرم پیش من آمـد وگفت: «وقتی بزرگتر شوی، میتوانی درکارهای خانه کمک کنی.» گفتم: «من بزرگ شده ام!»
پدرم گفت: «کسی که بزرگ است، سعی میکند در کارها به بقیه کمک کند.» گفتم: «میخواستم تلوزیون تماشا کنم.»
پـدر گفت: «امــام هر وقــت فرصتی پیــدا میکردند، در کــارهای خانه به دیگـــران کمک میکـردند.گـاهی خودشــان چای دم میکردند. به گلهــا آب میدادند. حتی ظرفهــا راهم میشستند. امام، کمک کردن و همکاری را خیلی دوست داشتند.»
گفتم: «میخواهم کمک کنم!» دایی عبـاس از آشپزخـانه گفت: «بـرای خشک کردن ظرفها به کمک احتیاج دارم!» گفتم: «من آمدم!»
این طوری شد که من و دایی عباس با کمک هم ظرفها را شستیم و خشک کردیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 133صفحه 8