فرشتهها
من و مادربزرگ، توی ایوان ایستاده بودیم.
مادربزرگ، یک گلدان شمعدانی توی ایوان داشت، پر از گلهای قرمز.
مادربزرگ گفت: «برو یک لیوان آب بیاور.»
گفتم: «مادربزرگ! مگر شما روزه نیستید؟»
مادربزرگ خندید و گفت: «عزیز دلم! من روزه هستم. اما این گلدان شمعدانی که روزه نیست. ببین! خاک آن خشک است و آب میخواهد.»
برای گل شمعدانی یک لیوان آب آوردم.
من فکر میکنم مادربزرگ من گل زیبایی است که برای خدا روزه میگیرد و هر چه قدر هم تشنه باشد، تا وقت افطار، آب نمیخورد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 154صفحه 8