مجله خردسال 154 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 154 صفحه 8

فرشتهها من و مادربزرگ، توی ایوان ایستاده بودیم. مادربزرگ، یک گلدان شمعدانی توی ایوان داشت، پر از گل­های قرمز. مادربزرگ گفت: «برو یک لیوان آب بیاور.» گفتم: «مادربزرگ! مگر شما روزه نیستید؟» مادربزرگ خندید و گفت: «عزیز دلم! من روزه هستم. اما این گلدان شمعدانی که روزه نیست. ببین! خاک آن خشک است و آب می­خواهد.» برای گل شمعدانی یک لیوان آب آوردم. من فکر می­کنم مادربزرگ من گل زیبایی است که برای خدا روزه می­گیرد و هر چه قدر هم تشنه باشد، تا وقت افطار، آب نمی­خورد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 154صفحه 8