کتابی برای موشی
مرجان کشاورزی آزاد
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز وقتی که جادوگر مشغول آب دادن به گلهای باغچه بود، موشی با عجله خود را به او رساند و یک کاغذ به او داد و گفت: «دوست عزیز! امروز یک نفر به خانهی من آمد و این کاغذ را به من داد. روی آن پر از شکلهــای عجیب و جـادویی است. من هر چه فــکر کردم، نفهمیدم معنی این شکلها چیست. شـاید تو بتوانی از جادوی این شکلها سر در بیاوری.»
جادوگر کاغذ را گرفت و به آن نگاه کرد.
بعد به موشی گفت: «چند روز دیگر، یکی از دوستان تو که در شهر زندگی میکند به دیدنت خواهد آمد.»
موشی کاغذ را گرفت و گفت: «تو از کجا میدانی؟»
جادوگر گفت: «من جادوی خواندن این شکلها را بلد هستم!»
موشی گفت: «ولی دوست من یک موش است نه یک جادوگر!»
جادوگر گفت: «جادوی خواندن این شکلها را هر کسی میتواند یاد بگیرد، تو هم میتوانی!»
موشی با خوش حالی گفت: «پس به من هم یاد بده!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 154صفحه 4