خرگوش
اسب آبی
بادکنک
سیب پرنده
درخت زرافه
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز قشنگ بهاری، باد وزید و را با خودش برد.
، خیلی خوشحال بود.
او رفت و رفت تا به جنگل رسید.
بعد روی شاخهی یک گیر کرد و همان جا ماند.
پایین بازی میکرد که چشمش به افتاد و گفت: «وای! چه سیب بزرگی!»
صدای را شنید و گفت: «به من هم سیب میدهی؟!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 182صفحه 17