، را به نشان داد و گفت: «اگر بتوانم آن را از بچینم،به تو میدهم!» صدای آنها را شنید.
او اصلا دلش نمیخواست با دندانهای تیزش او را گاز بگیرد یا او را بخورد.
به نگاه کرد و گفت: «اگر یک گاز از این سیب به بدهی، او سیب را از میچیند.»
با خوشحالی گفت: «آفرین! چه فکر خوبی کردی. این سیب آنقدر بزرگ است که من و تو و میتوانیم با هم آن را بخوریم!»
فریاد زد: «من سیب نیستم. مرا نخورید!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 182صفحه 18