سهپریوماه
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچکس نبود.
سه تا پری کوچولو، روی سه ستاره، نزدیک ماه، زندگی میکردند.
این سه پری، هر روز روی زمین میآمدند و به کسی که به کمک آنها احتیاج داشت کمک میکردند و هرشب کارهای خوبشان را برای ماه تعریف میکردند.
آنوقت، ماه به کسیکه بهترین کارها را کرده بود اجازه میداد تا روی او بخوابد و تاب بخورد.
یک شب، وقتی که سه پری کنار ماه نشستند تا کارهای خوبشان را برای او تعریف کنند، ماه هرچه منتظر شد هیچکدام چیزی نگفتند. ماه گفت: «خب! تعریف کنید!»
پری اول گفت: «ما امروز نتوانستیم هیچ کار خوبی انجام دهیم.»
پری دوم گفت: «امروز یک پروانه، لابه لای شاخههای یک بوتهی تمشک گیر کرده بود.»
پری سوم گفت: «چیزی نمانده بود که خارهای تمشک بالهای نازک پروانه را پاره کند.»
ماه گفت: «و شما چه کردید؟»
پری اول گفت: «من میخواستم پروانه را از لابه لای شاخهها بیرون بیاورم. برای همین هم شاخهها را آرام کنارزدم.»
پری دوم گفت: «همین موقع یک قورباغه نزدیک بوته آمد و چیزی نمانده بود که پروانه را شکار کند. من با دستهایم، چشمهای او را بستم تا
پروانه را نبیند!»
پری سوم گفت: «من هم آرام، پروانه را برداشتم و او را آزاد کردم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 202صفحه 4