غریبه
یک روز پیشی کوچولو از خانه بیرون آمد تا کمی بازی کند. مادر به او گفت: «مراقب باش با غریبهها حرف نزنی!»
پیشی کوچولو مشغول بازی شد و به طرف جنگل رفت. از پشت یک درخت، گرگ بزرگی بیرون آمد.
پیشی کوچولو تا گرگ را دید گفت: «تو غریبه هستی؟» گرگ خندید و گفت: «نه! من گرگ هستم.»
پیشی کوچولو دوباره شروع کرد به بازی.
پیشی گفت: «اگر تو غریبه نیستی، من با تو بازی میکنم!»
گرگ میخواست پیشی را بگیرد که ناگهان صدای نعرهی یک شیر بلند شد. گرگ به دور و بر نگاه کرد و پا به فرار گذاشت.
پیشی با تعجب به او نگاه کرد. گرگ رفت و شیر آمد.
پیشی به شیر گفت: «تو غریبه هستی؟»
شیر خندید و گفت: «نه جانم! من شیر هستم.»
پیشی گفت: «خیالم راحت شد. من نباید با غریبهها حرف بزنم.»
شیر گفت: «من هم با تو حرفی ندارم. فقط گرسنه هستم و میخواهم غذا بخورم.» پیشی گفت: «من هم گرسنهام. من هم میخواهم غذا بخورم.»
شیر نعرهای کشید و خواست به طرف پیشی حمله کند که ناگهان زمین شروع کرد به لرزیدن.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 212صفحه 4