ناگهان صدای را شنیدند که دنبال آنها میدوید و پارس میکرد.
و ایستادند تا به آنها برسد.
پرسید: «کجا میروید؟»
گفت: «اگر در مزرعه بماند، ما میرویم.»
گفت: «به مزرعه برگردید. که با شما کاری ندارد.»
گفت: «ولی با آواز خواندنش نمیگذارد بخوابد. او میخواهد برود. اگر برود ، من هم میروم.»
کمی فکر کرد و گفت: « با آواز خواندنش، درآمدن خورشید و شروع روز را خبر میدهد.» به نگاهی کرد و گفت: «تو که خیال نداری روز را بخوابی؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 212صفحه 18