مجله خردسال 137 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 137 صفحه 4

گرگ و چوپان پیر یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. در کنار چمنزاری سبز و زیبا، دهکده­ی کوچکی بود با مردمی­خوب و مهربان. در این دهکده، چوپان پیری همراه زنش زندگی می­کرد. آن­ها چند گوسفند چاق و سفید داشتند. پیرمرد هر روز گوسفندها را به چمنزار می­برد تا علف تازه بخورند. گوسفندها در چمنزار بازی می­کردند و علف می­خوردند. چوپان کنار درخت می­نشست، نی می­زد و نان و پنیری را که زن مهربانش برایش در سفره می­پیچید، می­خورد. همه چیز خوب و خوش بود. پیرمرد و زنش خوش­حال و خوش بخت بودند. تا این که سر و کله­ی گرگ ناقلا پیدا شد. یک روز وقتی که چوپـان مشغول نی زدن بود، گرگ به گله­ی گوسفندهـا زد و یکی از گوسفندها را با خودش برد. پیرمرد نتوانست گرگ را بگیرد. او غصه­دار و غمگین به خانه برگشت. زن چوپان، زنی باهوش و دانا بود. به شوهرش گفت: «غصه نخور! ما از گرگ زرنگ­تریم.» چوپان گفت: «من پیر و ناتوان شده­ام نمی­توانم گرگ را بگیرم.» زن گفت: «پیر شدن، یعنی داناتر شدن و هر کس داناتر باشد، قوی­تر است.» آن شب، مرد از خستگی خیلی زود خوابید اما زن بیدار نشست و فکر چاره کرد. صبح زود، وقتی که چوپان از خواب بیدار شد، زن لباسی را که از پوست گوسفند درست کرده بود به او داد و گفت: «این را بپوش و در میان گوسفندان منتظر گرگ بمان.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 137صفحه 4