از آّب بیرون آمد و روی سنگ، کنار نشست و گفت: «به آسمان نگاه کن! چه میبینی؟»
به آسمان نگاه کرد و گفت: « و میبینم.»
گفت: «وقتی به آب میتابد، آب را بخــار میکند و بخارها میشوند. حالا بگو ها چه میشوند.»
با خوش حالی بالهایش را باز کرد و گفت: « باران!»
خندید و گفت: «و باران، را دوباره پر از آب میکند.»
با خوش حالی به آسمان نگاه کرد و گفت: «بتاب، قشنگ!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 137صفحه 19