پیرمرد لباس را پوشید و چوب بزرگ و محکمی را هم در دست گرفت و همراه گله به چمنزار رفت.
وقتی گوسفندان مشغول خوردن علف شدند، پیرمرد در میان آنها نشست و منتظر ماند. گرگ به دور و بر نگاه کرد.
چوپان را ندید.
با خودش گفت: «بهترین فرصت برای شکار گوسفند است.» بعد آرام به گله نزدیک شد.
وقتی به گوسفندان نگاه کرد، گوسفند چاقی را دید که روی زمین نشسته است.
با خودش گفت: «این گوسفند تنبل، بهترین غذا برای من است. چون نمیتواند بدود و از چنگ من فرار کند.»
گرگ به گوسفند نزدیک شد، نزدیک و نزدیکتر.
همین که خواست با پنجههای قوی و محکمش گوسفند را بگیرد، پوست گوسفند کنار رفت و چوب محکم و بزرگی به سرش خورد.
گرگ بیچاره که نمیدانست چه شده، با سر و صورت زخمی پا به فرار گذاشت.
میدوید و فریاد میزد: «گوسفند چوب به دست نمیخواهم! گرسنگی بهتر از زخمی شدن به دست گوسفندان است.»
گرگ رفت و دیگر به سراغ گله نیامد.
چوپان پیر و زن عاقل و مهربانش دوباره شاد و خوشبخت شدند، مثل روزهای قبل.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 137صفحه 6