مجله خردسال 159 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 159 صفحه 8

فرشته­ها پدربزرگ برای خرید به بازار رفته بود. من و مادربزرگ در خانه بودیم. توپم را برداشتم و به حیاط رفتم. مادربزرگ هم لباس­هایی را که شسته بود، به حیاط آورد تا آن­ها را روی بند پهن کند. گفتم: «پدربزرگ حوصله­ی بازی با من را ندارد.» مادربزرگ به دور و بر نگاه کرد و گفت: «مگر پدر بزرگ برگشته است؟» گفتم: «نه! امام همیشه با نوه­هایشان بازی می­کردند اما پدربزرگ با من بازی نمی­کند.» مادربزرگ روسری­اش را پهن کرد وگفت: «مراقب باش با توپ به لباس­های شسته شده، نزنی.» امـا وقتی مادر بزرگ این را گفت که من توپ را پرت کرده بودم. مـادربزرگ با یک دست توپ را گرفت و آن را دوبـاره به طرف من پرت کرد و این طوری بازی ما شروع شد. مـادربزرگ دروازه­بـان بود و من بـاید هرطور شده گل می­زدم. اما نمی­توانستم. فکر کنم فرشته­ها به مادربزرگ کمک می­کردند، چون او می­خندید و پا درد هم نداشت و همه­ی شوت­های مرا می­گرفت. آن روز، من و مادربزرگ با هم فوتبال بازی کردیم. مثل وقتی­که امام با نوه­هایشان فوتبال بازی می­کردند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 159صفحه 8