پستچی
پدرمن یک پستچی است.
او هر روز با موتور، نامهها را برای مردم میبرد. پدرم شبها دیر به خانه برمیگردد.
یک روز، من و مادرم برای پدرم یک نامه نوشتیم.
آن را یواشکی توی کیف پدر گذاشتیم.
فردای آن روز، پدرم ظهر به خانه آمد.
نامهی مادر در دستش بود.
من و مادر از دیدن او خیلی خوشحال شدیم.
پدرم گفت: «سلام. امروز یک نامه برای خودم آوردهام!»
من و مادر خندیدیم و گفتیم:
«ولی شما خانه نیستید تا نامهی خودتان را بگیرید!»
پدر خندید.
مادر خندید.
من خندیدم و پدرم رفت تا بقیهی نامهها را برای مردم ببرد!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 159صفحه 22