دیو، وقتی او را دید گفت: «تو چرا مثل بقیه فرار نکردی؟»
ماهی کوچولو همینطور که از ترس میلرزید، گفت: «آمدهام تا به تو بگویم ما را نخور! »
دیو خندید و گفت: «نخورم؟ آن وقت گرسنه میمانم.»
ماهی کوچولو گفت: «پس اول مرا بخور. چون من تو را از خواب بیدار کردم.»
دیو یخی پرسید: «تو از من نمیترسی؟»
ماهی کوچولو با این که خیلی میترسید، گفت: «نه! نمیترسم.»
همین موقع دیو یخی فریادی زد و پاهایش یخ زد.
بعد، همهی تنش یخ زد. دستها و بعد سر او.
ماهیها با دیدن کوه یخ، دسته دسته به طرف آن شنا کردند و ماهی کوچولو را آنجا دیدند. ماهی کوچولو خندید و گفت:
«خودم او را بیدار کرده بودم، خودم هم دوباره طلسمش کردم!»
همه پرسیدند:«چه طوری؟»
ماهی کوچولو گفت: «وقتی از دیو یخی بترسیم او قوی میشود و وقتی از او نترسیم، او ضعیف میشود و یخ میزند!
همه به ماهی کوچولو آفرین گفتند و دوباره بازی و خنده دور کوه یخی شروع شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 159صفحه 6