قصههای غار
رنگ،رنگ، رنگین کمان
بیرون غـار باران تندی میبارید. پسرک حوصلهی بازی زیر بـاران را نداشت. برای همین هم یک تکه چوب سوخته از میان آتش برداشت و مشغول نقاشی کردن روی دیوارهای غار شد. او، پدرش را درحالی که یک گاو وحشی را شکار میکرد کشید. بعد مادرش را که کنار آتش نشسته بود کشید، بعد هم خودش را کشید که سوار یک فیل بزرگ شده. پسرک نقاشی را خیلی دوست داشت. برای همینهم تمام دیوارهای غار، پر بود از نقاشیهای او. وقتی که کـار کشیدن دماغ بزرگ فیل تمام شد، باران هم بند آمد.پسرک چوب سوخته را میان آتش انداخت. از غار بیرون رفت و به آسمان نگاه کرد. ناگهان وسط آسمان چیز عجیبی دید. چیزی زیبا و رنگارنگ. او هیچ وقت رنگین کمان ندیده بود. با خودش گفت: «چه قدر قشنگ است!» بعد از کوه بالا رفت تا آن را بگیرد. اما رنگین کمان خیلی دور بود و دست پسرک به آن نمیرسید. بالای کوه نشست و فکر کرد. همین موقع چشمش به گلهای رنگارنگ بالای کوه افتاد. با خوشحالی شروع کردن به چیدن گلها، وقتی یک دستهی بزرگ از آنها را چید از کوه پایین آمد و توی غار رفت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 22صفحه 4