که در جنگــل داشت و بعد به قول داد که یک روز او را به جنگــل ببرد تا دوستــانش را ببیــند. اما چـه طور؟ خودش هم نمیدانست.
فردای آن روز غمگین کنار درختی نشسته بود که و به سـراغش آمدند و پرسـیدند: «چی شـده؟ جان! چرا ناراحتی؟» و آرزوی کوچولو را برای آنها گفت.
روی درخت بود و حرفهای را می شنید. آرام پایین آمد و گفت: « جـان نـاراحت نباش. من یک تور محکم محکم میبافم، را توی تور میگذاریم و از آب بیرون میآوریم.» گفت: «نه! بدون آب نمیتواند زنده بماند. من یک کوزه عسل دارم. آن را پر از آب میکنیم و رادر آن میگذاریم.» گفت: «این طوری نمیتواند جنگل را ببیند. من یک دارم، آن را پر از آب میکنیم و را در میگذاریم. این طوری او میتواند همهی جنگل را ببیند.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 22صفحه 18