خانم گوریل
عنکبوت
تنگ شیشهای
خاله خرسه
گردش در جنگل
ماهی لاکپشت
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
و با هم دوست بودند. توی آب دریاچه زندگی میکرد و کنار دریاچه. هر روز، توی آب میرفت و با بازی میکرد. بعضی وقتها هم سرش را از آب بیرون میآورد و جنگل کنار دریاچه را تماشا میکرد. یک روز، به گفـت: «دلم مـیخواهد یک روز از دریاچه بیرون بیایم و جنگل را ببینم.» با تعجب گفت: «ولی تو هستی و نمیتوانی بیرون آب زندگی کنی.» گفت: «میدانم ولی دلم میخواهد جنگل را ببینم.» شروع کرد به تعریف کردن از جنگل. از و گفت. از کوچولوی روی درخت و خلاصه همهی دوستانی
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 22صفحه 17