
بچههاییکه وقت
حسین و فاطمه خواهر و برادرند و از بلوچستان به
تهران آمدهاند.پدرآنها چند سال پیش از دنیا رفته وآنها
مجبورند برای گذراندن زندگیشانهمگی کارکنند. حسین
و فاطمه در اتوبوسها آدامس و شکلات میفروشند.
هیچکدام به مدرسه نمیروند و خواندن و نوشتن بلد
نیستند. حسین آرزو دارد یک روز فوتبالیست بشود و مثل
علی دایی مشهور و پولدار باشد؛ امّا فاطمه آرزو میکند که
مثل بچههای دیگر به مدرسه برود و دیگر کار نکند.
حتماً هر روز بچههایی مثل حسین یا فاطمه را سر
راهت به مدرسه یا توی اتوبوس یا کنار خیابان میبینی.
هیچوقت به آنهافکر کردهای؟ میدانی چرا مجبورند
به جای مدرسه رفتن، در خیابانها بمانند و کار کنند؟ هیچ
وقت از خودت پرسیدهای چطور میشود به آنها کمک
کرد؟
این بچهها هم،درست مثل تو هستند.آنها هم
دوست دارند سرکلاس درس بنشینند و با خانوادهشان به
پارک و سینما بروند. آنها هم دلشان میخواهد مثل تو
لباسهای نو و تمیز بپوشند و در خانه گرم و راحتی زندگی
کنند؛ امّا مشکلات زیادی وجود دارد که آنها را مجبور
میکند کار کنند و از همه آرزوهایشان چشم بپوشند.
جلال در میدان انقلاب کنار یک میوهفروشی،دکه
کوچکی داردو کفش واکس میزند.پدر جلال کارگر
ساختمان است و پارسال از داربست سقوط کرده و حالا
خانهنشین شده. جلال تا کلاس سوم دبستان درس خوانده
و امیدوار است که بتوانند از سال دیگر باز هم به مدرسه
برود. او همان طور که کفش یکی از مشتریها را واکس
میزند،میگوید: «اولش کا کردن برایم خیلی سخت
م
بود و به آن عادت نداشتم. خیلی وقتها حوصلهام
سر میرفت، امّا کم کم یاد گرفتم. دوست دارم
وقتی بزرگ شدم، یک دکان کفاشی باز کنم.»
زهره در ایستگاه اتوبوس آدامس میفروشد. زهره و
چهار تا خواهرو برادرش در شهر ری زندگی میکنند. هر
روز صبح آنها به تهران میآیندو شب دوباره به خانه
برمیگردند. زهره درس میخواند و کلاس پنجم است.
بعد از تعطیل شدن از مدرسه، در ایستگاه، مشقهای روز
بعدش را مینویسد و بعد کارش را شروع میکند. امروز
زهره دیکتهاش را 20 شده و خیلی خوشحال است. او
میگوید: «من همه پولی را که از فروختن آدامسها
دستم میآید، به بابام میدهم تا خرج خانهمان
کند. چون بابای من معتاد است و هیچ کس به او
کار نمیدهد. آرزو میکنم که بابام اعتیاد را
ترک کند و ما مثل قبل خوشبخت باشیم.»
مرتضی سر چها راه روزنامه میفروشد. وقتی چراغ
قرمزمیشود، او بین ماشینها راه میافتدو به رانندههایی که
روزنامه بخواهند، روزنامه میدهد. مرتضی میگوید:
«وقتی مجبورم بایستم تا بقیه پول رانندهای را
بدهم یا پول روزنامه را از او بگیرم خیلی میترسم.
میترسم چراغ سبز شود و یکدفعه ماشینها حرکت
کنند و بین آنها بمانم.»
رضا هم همان جا گلفروشی میکند. زمستانها او
گل نرگس میفروشد. رضا عاشق عطر نرگس است و
همه گلها را هم دوست دارد. اومیگوید: «دلم میخواهد
وقتی بزرگ شدم به ده پدربزرگم برگردم و آنجا
یک باغ میوه بخرم، یک گوشۀ باغ هم نرگس
بکارم. ولی زمستانها همه نرگسها را میچینم و
مجلات دوست کودکانمجله کودک 24صفحه 10