مجله کودک 24 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 24 صفحه 10

بچه­هایی­که وقت حسین و فاطمه خواهر و برادرند و از بلوچستان به تهران آمده­اند.پدرآنها چند سال پیش از دنیا رفته وآنها مجبورند برای گذراندن زندگیشان­همگی کارکنند. حسین و فاطمه در اتوبوسها آدامس و شکلات می­فروشند. هیچ­کدام به مدرسه نمی­روند و خواندن و نوشتن بلد نیستند. حسین آرزو دارد یک روز فوتبالیست بشود و مثل علی دایی مشهور و پولدار باشد؛ امّا فاطمه آرزو می­کند که مثل بچه­های دیگر به مدرسه برود و دیگر کار نکند. حتماً هر روز بچه­هایی مثل حسین یا فاطمه را سر راهت به مدرسه یا توی اتوبوس یا کنار خیابان می­بینی. هیچ­وقت به آنهافکر کرده­ای؟ می­دانی چرا مجبورند به جای مدرسه رفتن، در خیابانها بمانند و کار کنند؟ هیچ وقت از خودت پرسیده­ای چطور می­شود به آنها کمک کرد؟ این بچه­ها هم،درست مثل تو هستند.آنها هم دوست دارند سرکلاس درس بنشینند و با خانواده­شان به پارک و سینما بروند. آن­ها هم دلشان می­خواهد مثل تو لباسهای نو و تمیز بپوشند و در خانه گرم و راحتی زندگی کنند؛ امّا مشکلات زیادی وجود دارد که آنها را مجبور می­کند کار کنند و از همه آرزوهایشان چشم بپوشند. جلال در میدان انقلاب کنار یک میوه­فروشی،دکه کوچکی داردو کفش واکس می­زند.پدر جلال کارگر ساختمان است و پارسال از داربست سقوط کرده و حالا خانه­نشین شده. جلال تا کلاس سوم دبستان درس خوانده و امیدوار است که بتوانند از سال دیگر باز هم به مدرسه برود. او همان طور که کفش یکی از مشتریها را واکس می­زند،می­گوید: «اولش کا کردن برایم خیلی سخت م بود و به آن عادت نداشتم. خیلی وقتها حوصله­ام سر می­رفت، امّا کم کم یاد گرفتم. دوست دارم وقتی بزرگ شدم، یک دکان کفاشی باز کنم.» زهره در ایستگاه اتوبوس آدامس می­فروشد. زهره و چهار تا خواهرو برادرش در شهر ری زندگی می­کنند. هر روز صبح آنها به تهران می­آیندو شب دوباره به خانه برمی­گردند. زهره درس می­خواند و کلاس پنجم است. بعد از تعطیل شدن از مدرسه، در ایستگاه، مشقهای روز بعدش را می­نویسد و بعد کارش را شروع می­کند. امروز زهره دیکته­اش را 20 شده و خیلی خوشحال است. او می­گوید: «من همه پولی را که از فروختن آدامسها دستم می­آید، به بابام می­دهم تا خرج خانه­مان کند. چون بابای من معتاد است و هیچ کس به او کار نمی­دهد. آرزو می­کنم که بابام اعتیاد را ترک کند و ما مثل قبل خوشبخت باشیم.» مرتضی سر چها راه روزنامه می­فروشد. وقتی چراغ قرمزمی­شود، او بین ماشینها راه می­افتدو به راننده­هایی که روزنامه بخواهند، روزنامه می­دهد. مرتضی می­گوید: «وقتی مجبورم بایستم تا بقیه پول راننده­ای را بدهم یا پول روزنامه را از او بگیرم خیلی می­ترسم. می­ترسم چراغ سبز شود و یکدفعه ماشینها حرکت کنند و بین آنها بمانم.» رضا هم همان جا گل­فروشی می­کند. زمستانها او گل نرگس می­فروشد. رضا عاشق عطر نرگس است و همه گلها را هم دوست دارد. اومی­گوید: «دلم می­خواهد وقتی بزرگ شدم به ده پدربزرگم برگردم و آنجا یک باغ میوه بخرم، یک گوشۀ باغ هم نرگس بکارم. ولی زمستانها همه نرگسها را می­چینم و

مجلات دوست کودکانمجله کودک 24صفحه 10