
نینیها رو بلد بود، آن وقت بهش میگفتم که مامانی،
مارو اذیت میکنه.»
مامانی بزرگ که آمد، من دیگر فرار نکردم، نشستم.
مامانی بزرگ مرا بغل کرد و محمد حسین را هم از مامانی
گرفت و هی ماچ کرد. یک بار مرا ماچ کرد و یک بار
محمد حسین را. آن قدر ماچ مامانی بزرگ خوب بود که
خوب بود. آخر صورتش گرم بود، مثل تُپل.
مامانی گفت: «مامان،اونا رو بدهید من،
میخوام حمامشون کنم.»
من محکم چسبیدم به مامانی
بزرگ. مامانی اول رفت سراغ محمد
حسین. محمد حسین نمیخواست
برود بغل مامانی؛ ولی مامانی به زور
او را گرفت. محمد حسین جیغ زد.
مامانی گفت «وروجکها حمام رو
دوست ندارن.»
محمد حسین جیغ زد و
میگفت: «مامانی بزرگ کمک،
کمک.»
من هم از گریۀ محمد حسین،
گریهام گرفته بود. به محمد حسین
گفتم، «کاشکی تو شکم مامانی مونده
بودیم.»
محمد حسین هی دست و پایش
را تکان داد. من دستهایم را انداختم
دور گردن مامانی بزرگ.
مامانی بزرگ گفت: «وای
الهی قربونت برم، ببین
چه جوری چسبیده به من
برای اینکه نره حموم.»
مامانی بزرگ با این
که مامانی بزرگ بود و
نینی نبود،ولی غصۀ ما
را خوب میفهمید، چون به مامانی گفت: «چه کارشون
کردی که از حمام بیزار شدن؟»
مامانی همان طور که لباسهای محمد حسین را
در میآورد،گفت: «هیچی به خدا، از شامپو صابون بدشون
میآد.»
مامانی بزرگ گفت: «باید بچّهها را یک جوری حمام
کنی که متوجّه شامپو و صابون نشن، اصلاً بگذار امروز
خودم حمامشون کنم.»
ما اصلاً حمام را دوست نداشتیم، دلمان نمیخواست
بریم حمام، همهاش این آدم بزرگها زور میگفتند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 24صفحه 13