مجله کودک 24 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 24 صفحه 14

نی­نی­ها نویسنده:طاهره ایبد مامانی بزرگ هم یکی یکی لباسهای مرا درآورد، من می­خواستم گریه کنم، ولی مامانی بزرگ هی برای من آواز خواند: قربونت برم الهی چه خوشگلی،چه ماهی بعد مامانی بزرگ لگن را پر از آب کرد و زیر بغل مرا گرفت تا بگذارد توی آب. من ترسیدم،آب را دوست نداشتم؛ ولی زورم به مامانی بزرگ نرسید. مامانی بزرگ مرا نشاند توی لگن، انگار توی شکم مامانی بودم، آن قدر خوب بود. آن قدر خوب بود که دست مامانی بزرگ را ول کردم و پاهایم را تکان دادم و بعد دستهایم را کوبیدم توی آب. محمد حسین هنوز داشت گریه می­کرد، وقتی مرا دید که چیزی نمی­گویم، گفت: «محمد مهدی نمی­ترسی؟» گفتم: «نه،خیلی خوبه.» بعد مامانی هم محمد حسین را گذاشت توی لگن و دو تایی هی دستهایمان را توی آب زدیم و آب پاشیدیم بیرون و خندیدیم. همان طور که آب بازی می­کردیم، مامانی بزرگ هم کم کم آب می­ریخت روی سرمان، بعد شامپو ریخت و سرمان را یواش چنگ زد و من و محمد حسین یک کم گریه کردیم؛ ولی گریه­مان زود تمام شد، آخر شامپوهای روی سرمان، از روی گردن و شکممان سر خورد و ریخت توی آب لگن. روی آب بادکنک­های کوچولو و سفید درست شد. مثل همان­هایی که یک روز بابایی برایمان خرید. من و محمد حسین می­خواستیم آنها را بگیریم؛ ولی آنها فرار می­کردند و ما می­خندیدیم. مامانی بزرگ و مامانی که ما را لیف زدند، بادکنک­ها خیلی بیشتر شد و ما کلی بازی کردیم. مامانی بزرگ به مامانی گفت: «این جوری بچه رو حموم می­کنن­ها.» بعدش دیگر خیلی بد شد؛ چون آنها، ما را زیر آب گرفتند و شستند. بعد هم دورمان حوله پیچیدند که خشک بشویم. ما نمی­خواستیم از حمام بیاییم بیرون، برای همین من و محمد حسین زدیم زیر گریه. اصلاً این آدم بزرگها همیشه دوست دارند نی­نی­ها را اذیت کنند، وقتی ما نمی­خواهیم برویم حمام،به زور ما را می­برند؛ وقتی می­خواهیم توی حمام بمانیم، ما را می­آورند بیرون. کاشکی ما نی­نی­ها آدم بزرگ بودیم و می­توانستیم خودمان هر روز برویم حمام و بادکنک بازی کنیم و این آدم بزرگها، نی­نی بودند و حسابی ادبشان می­کردیم. حیف!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 24صفحه 14