مجله کودک 24 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 24 صفحه 27

یک روز پسرک به میوه­فروشی رفت تا مقداری سیب بخرد. سایۀ جادوگر همراه پسرک بود و باید کارهای او را تقلید می­کرد، ولی برعکس برای پسرک دردسر درست می­کرد. مثلاً سایۀ پرتقالها را کنار موزها می­گذاشت و سایۀ موزها را کنار خیارها و همه چیز را در هم و برهم می­کرد. مرد میوه­فروش که این وضع را دید با عصبانیت فریاد زد: «آن سایه را فوراً بیرون بیندازید. من چطور می­توانم این پرتقالهای بدون سایه را بفروشم؟ چه کسی موزها را با سایه­های پرتقال می­خرد؟» پسرک خیلی ناراحت شد ولی چون قول داده بود، نمی­خواست سایۀ جادوگر را تنها رها کند. بنابراین بدون این که سیب بخرد، با شرمندگی از میوه­فروشی خارج شد و به خانه برگشت. در خانه هم سایۀ جادوگر، او را راحت نمی­گذاشت؛ گاهی برای پسرک شکلک درمی­آورد، گاهی با خندۀ شیطانی­اش طوطی پسرک را می­ترساند یا این که دُم سایۀ سگ او را می­کشید. مادر پسرک هم وقتی رفتار او را دید، خیلی ناراحت شد و گفت: «من نمی­توانم آن را تحمل کنم. لطفاً ببرش بیرون و همان جا از آن مراقبت کن.» پسرک در نگهداری سایۀ جادوگر خیلی دقت می­کرد که او چیزی برای شیطنت و خرابکاری پیدا نکند و همین موضوع، سایه را بیشتر عصبانی می­کرد. با تمام مراقبتهای پسرک، بالاخره سایۀ جادوگر حیلۀ جدیدی بکار گرفت. او شروع به آزار و اذیت سایۀ پسرک کرد. او پشت سر هم سایۀ پسرک را گاز می­گرفت یا از پاهایش نیشگون می­گرفت و خلاصه سر به سرش می­گذاشت. سایۀ پسرک سعی می­کرد با سایۀ جادوگر مهربان باشد، ولی درعوض او هر روز آزار و اذیتش را بیشتر می­کرد. چیزی که سایۀ پسرک را از همه بیشتر عذاب می­داد، این بود که سایۀ جادوگر، مرتب آن را به جاهای تاریک هُل می­داد تا ناپدید شود. یک روز وقتی پسرک برای ناهار به خانه می­رفت، دید که هر دو تا سایه، یعنی هم سایۀ واقعی خودش و هم سایۀ جادوگر به طرف او دویدند. سایۀ جادوگر سایۀ کوچولوی پسرک را با ناخنهای درازش گرفته بود. سایۀ پسرک دیگر نتوانست این وضع را تحمل کند؛ در نتیجه از پاهای پسرک جدا شد و دوان دوان از جاده پایین رفت و ناپدید شد. پسرک هر چه به دنبال سایه­اش گشت، فایده­ای نداشت. بنابراین ساکت ایستاد و گوش کرد. آن روز، روز ساکت و آرامی بود. آن قدر ساکت که می­توانست صدای خنده­های جادوگر را بشنود. حالا دوباره پسرک فقط یک سایه داشت، اما آن سایه، سایۀ خودش نبود. سایۀ واقعی او رفته بود و حالا فقط سایۀجادوگر برای او مانده بود. از آن به بعد بود که همه با تعجب به پسرک نگاه می­کردند.او خیلی غمگین بود، اما با این حال سعی می­کرد سایۀ جادوگر را دوست داشته باشد و از آن به خوبی مراقبت کند. چند روز گذشت و باز چند روز دیگر هم گذشت. بالاخره جادوگر از سفر برگشت و پیغامی برای پسرک فرستاد. بچه­ها شما می­دانید که جادوگر چه پیغامی برای پسرک فرستاد؟ ادامه دارد

مجلات دوست کودکانمجله کودک 24صفحه 27