
در همین لحظه امام فرمودند: «هر کس نگین را پیدا کند، هدیهای به او
خواهم داد.»
ربابه تردید کرد. دلش نمیخواست برای گرفتن هدیه از امام نگین را پیدا
کند. با خودفکر کرد: «اگر برای یافتن نگین تلاش کنم، امام فکر میکنند که
چشم به هدیۀ ایشان دارم؛ در حالی که آرزوی من خوشحالی و رضایت امام
است.»
ربابه،نگاهی سرسری به گوشه و کنار اتاق کردو گفت: «پیدا نکردم!»
امام فرمودند: «نه، این جوری نمیشود نگاه کنی. این چیز ریزی است.
نمیشود که با نگاه کردن پیدایش کنی.»
ربابه روی زمین نشست و بر فرش دست کشید. دلش نمیخواست نگین
را پیدا کند. با خود میگفت: «ای کاش قبل از پیشنهاد هدیه از سوی امام
نگین را پیدا کرده بودم. کاش امام میدانست که فقط به خاطر او در جستجوی
نگین هستم.» ربابه از جا بلند شد و گفت: «آقا،پیدا نکردم.»
فرمودند: «درست نگشتی.»
ربابه در دل به یاد چهارده معصوم، چهارده صلوات نذر کرد وگفت: «خدایا،
حالا که امام اینقدر مشتاقند که نگین پیدا شود، کمک کن تا آن را پیدا کنم.»
ربابه از اتاق خارج شد و به آشپزخانه رفت. همین که قدم روی کاشیهای
آشپزخانه گذاشت، ناگهان کفشش سر خورد. ته کفش را نگاه کرد، نگین را دید
که به آن چسبیده. شادمان شد. نگین را گوشۀ سینی گذاشت وآن را به خدمت
امام برد؛ بیهیچ گفتگو، فوراً از اتاق خارج شد؛ پیش ار آن که امام حرفی از
هدیه بزند.
لحظهای نگذشته بود که امام فرمودند ربابه خیلی زود بیاید.
ربابه نزد امام رفت. سر را به زیر انداخته بود و در دلش آرزو میکرد
ای کاش امام حرفی از هدیه نزند.
امام فرمودند: «چرا رفتی؟ مگر قرار نبود که شما هدیهات را بگیری؟».
ربابه گفت: «نه آقا جان! من هدیه را نمیخواستم. من خوشحالم
که پیدا شد و شما خوشحال شدید. زود رفتم تا شما حرفی از هدیه نزنید.»
امام گفتند: «تورا خوب میشناسم.» آن وقت یک اسکناس
پانصد تومانی به ربابه دادند. وقتی که ربابه میخواست از در اتاق خارج
شود، امام فرمودند: «میدانم که نمیخواهی بگویی که این اتفاق
افتاده و پول را گرفتهای. حالا که میخواهی نگویی، اگر از تو پرسیدند،
بگو من از توی اتاق پیدا نکردم که خودت هم ناراحت نباشی.»
امام نمیخواستند ربابه احساس خجالت کند و یا دروغ بگوید.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 24صفحه 31