
قصۀ دوست
دردسرهای جادوگر کوچولو
نویسنده: اُتفرید پرویسلر
مترجم: سپیده خلیلی
هفتههای گذشته خواندید که ...
جادوگر کوچولوی 127 سالۀ! قصۀ ما مخفیانه در گردهمایی جادوگران شرکت کرد، مجازات شد و جارویش را در آتش انداختند. جادوگر کوچولو به فکر انتقام افتاد، اما کلاغش ((آبراکساز)) به او یادآوری کرد که: ((جادوگر کوچولو به سلطان جادوگرها به سلطان جادوگرها قول داده جادوگر خوبی باشد.)) جادوگر پس از آنکه به همراه کلاغش به دهکده رفت و جارویی نو خرید، سوارش شد و پس از مدتی کلنجار رفتن با جارو، جارو را رام کرد و به خانه برگشت، در حالی که سعی میکرد جادوگر خوبی باشد و شیطنت نکند ...
از آن به بعد،جادوگر کوچولو نه تنها روزی شش ساعت، بلکه هفت ساعت کتاب جادو را مطالعه میکرد. میخواست تا شب مراسم گردهمایی بعدی، هر چیزی که از یک جادوگر خوب انتظار میرود، همه را در سرش فرو کند.
یاد گرفتن، کمتر خسته اش میکرد،او هنوز هم جوان بود. به زودی میتوانست همه ی هنرهای مهمّ جادوگری را به کار بگیرد.
در آن میان، گاهی هم به پیاده روی میرفت. چون وقتی که آن همه ساعت را با پشتکار تمرین میکرد، به تنوع احتیاج داشت.از وقتی که صاحب جاروی تازه شده بود، حتی پیش آمده بود که گاه گاهی پیاده در جنگل راه برود.چون اجبار به راه رفتن با به دلخواه راه رفتن خیلی فرق دارد.
یک بار دیگر، وقتی که با آبراکساز کلاغ در جنگل پرسه میزد، به سه پیرزن برخورد. آن سه سبد هایی روی پشت خود حمل میکردند و طوری به زمین نگاه میکردند که انگار دنبال چیزی میگردند.
جادوگر کوچولو پرسید: «شما دنبال چی میگردید؟»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 48صفحه 24