مجله کودک 48 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 48 صفحه 10

قصۀ دوست یک شمع پر از نور سوسن طاقدیس نزدیک کریسمس* بود. همه ی مردم فرانسه خودشان را برای جشن بزرگ کریسمس آماده می­کردند. ولی بریژیت کوچولو مثل همیشه تنها کنار پنجره نشسته بود. منتظر مادر بود. از تنهایی خیلی خسته شده بود به کوچه نگاه کرد، به رفت و آمد مردم. به آدمهایی که به خانه ی آن آقای پیر می­رفتند. از وقتی که آن آقای پیر به خیابان آنها آمده بود، خیابان خیلی شلوغتر و پر رفت وآمدتر شده بود.او خیلی خوشحال بود،چون که حالا توی کوچه و خیابان چیزی بود که او بتواند تماشایش کند،مخصوصاً که بیشتر وقتها مادر در خانه نبود و او تنها بود،تنهای تنها... گاهی وقتها فکر می­کرد این همه آدم اینجا چه کار دارند!مگر آن آقای پیر چه حرفهایی بلد است که این قدر آدمها برای شنیدن حرفهایش آنجا جمع می­شوند. بریژیت یک بار آن آقا را دیده بود. داشت از یک ماشین پیاده می­شد تا به خانه اش برود.آن روز بریژیت با مادر به خرید رفته بود. آن آقا با عمامه ی سیاه و عبای بلندش مثل یک آدم خیالی توی قصه ها بود. آن روز او وقتی که به بریژیت نگاه کرد، بریژیت حس کرد که توی چشمهایش چیز عجیبی هست. چیز عجیبی که حتی توی قصه ها هم نمی­تواند وجود داشته باشد. چه قدر دلش می­خواست باز هم او را ببیند و صدایش را بشنود! چه قدر دلش می­خواست حرفهایش را بفهمد! ماشین سفید و قشنگ خانمی که همسایه ی بغلی آنها بود، توی خیابان آمد و جلوی خانه نگه داشت. وای

مجلات دوست کودکانمجله کودک 48صفحه 10