چه قدر قشنگ! یک درخت کاج کوچک و زیبا توی ماشین بود. خانم همسایه درخت کاج را از توی ماشین بیرون آورد تا به خانه ببرد.
بریژیت فکر کرد خوش به حال بچههای خانم همسایه که در خانهشان درخت کریسمس دارند. حتماً آن را خیلی قشنگ درست میکنند. و شب کریسمس بابانوئل ** جورابهایشان را پر از هدیههای قشنگ میکند. بریژیت به یاد دیروز افتاد. از مادر پرسیده بود که چرا درخت کریسمس نمیخرد و مادر گفته بود: ((اصلاً حوصلهاش را ندارم.))
از وقتی که بابایش از پیش آنها رفته بود و دیگر برنگشته بود، مادر حوصلۀ هیچ چیزی را نداشت. بریژیت آهی کشید و چشمهای آبی و درشتش را گشاد کرد تا اشکهایش نریزد.
یکدفعه مادر را دید. دستهای مادر پر بود. یعنی ممکن بود درخت کریسمس باشد؟ یا چند شاخۀ گل مارگریت. از همان گلهایی که پدر برای مادر میگرفت و مادر خیلی دوستشان داشت. چون که اسم خودش هم مارگریت بود. ولی نه! فقط کیف خرید، نان و سبزی بود و شاخههای سبز و دراز کرفس.
***
عید میلاد مسیح (ع) بود. امام از نوفل لوشاتوی پاریس پیامی برای همۀ مردم مسیحی دنیا فرستادند که در همۀ دنیا پخش شد. همه آن پیام را شنیدند. مخصوصاً مردم فرانسه، بریژیت خیلی به آن حرفها فکر کرد.
چند روز بعد امام به اطرافیانشان گفته بودند که: ((این همسایهها، با این رفت و آمدهای زیاد و شلوغی، خیلی اذیت شدهاند. بهتر است هدیههایی برایشان بفرستیم. از قول من هم معذرت بخواهید.))
***
بریژیت با ترس به صورت غمگین مادر نگاه کرد. میخواست چیزی بگوید ولی صورت غمگین مادر نمیگذاشت و او را میترساند. میدانست که مادر این جور وقتها خیلی زود عصبانی میشود و سر او داد میکشد. ولی باید سؤالش را میپرسید.
عاقبت دل به دریا زد و گفت: ((مامان چرا امسال درخت کریسمس نداریم؟!))
مادر به او نگاهی کرد و گفت: ((هان؟))
بریژیت بلندتر گفت: (( همه درخت کریسمس دارند، چرا ما نداریم؟))
مادر بریژیت اخمهایش را بیشتر به هم کشید و گفت: ((درخت کریسمس ...! درخت کریسمس به چه دردمان میخورد؟!))
بریژیت گریهاش گرفت و گفت: ((ولی من ... دلم میخواهد ... من دلم درخت کریسمس میخواهد.))
مادر چیزی نگفت. بریژیت کمی ساکت ماند و دوباره گفت: ((باید برایم بخری! من میخواهم درخت کریسمس داشته باشم ... اگر بابانوئل بیاید و ببیند ما نداریم ... مامان خواهش میکنم ... برایم بخر ...))
مادر یکدفعه داد کشید: ((ولم کن ... ساکت شو، حوصله ندارم ...))
چشمهای بریژیت پر از اشک شد. میدانست اگر باز هم چیزی بگوید، مادرش حسابی عصبانی میشود. ولی نمیتوانست چیزی بگوید.
پس گفت: ((مامان ...)) مادر به سرعت سرش را برگرداند و او را نگاه کرد. دیگر غمگین نبود، خیلی عصبانی بود. ولی هنوز چیزی نگفته بود که در زدند.
مادر با تعجّب گوش کرد و رفت تا در را باز کند. بریژیت هم به دنبالش رفت. پشت در آقایی با چشمهای سیاه برّاق و خندهای مهربان ایستاده بود.
با یک جعبۀ شیرینی و شکلات و چند شاخۀ گل قشنگ توی دستهایش. گلهای مارگریت. گلهایی که اسم مادر روی آنها بود و مادر آنها را خیلی دوست داشت.
آن آقا گلها و شیرینی و جعبۀ شکلات را به ما داد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 48صفحه 11