مجله کودک 49 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 49 صفحه 12

قسمت سی و هفتم داستانهای یک قل، دوقل وقتی مامانی بزرگ به بیمارستان رفت طاهر ایبد آخی! طفلکی مامانی بزرگ مریض شده بود و رفته بود بیمارستان. بعد که مامانی و بابایی می­خواستند بروند بیمارستان پیش مامانی بزرگ، من و محمد حسین رفتیم. ولی این مامانیِ بد نمی­خواست ما را ببرد پیش مامانی بزرگ. توی حیاط بیمارستان که رسیدیم، مامانی به بابایی گفت: ((حواست به بچه­ها باشد، من می­رم و برمی­گردم، بعد تو برو.)) من و محمد حسین زیاد زیاد ناراحت شدیم. ما هم می­خواستیم مامانی بزرگ را ببینیم و توی بغلش بنشینیم و هی مامانی بزرگ ما را ناز کند و هی لواشک بدهد که بخوریم. من مامانی بزرگ را زیادِ زیاد دوست داشتم. لواشک هایش را هم زیاد دوست داشتم. محمد حسین به مامانی گفت: «منم می­خوام بیام.» مامانی گفت:« نمی­شه، اونجا پر از میکروبه.» من گفتم:«ما نمی ریم پیش میک...میک...» اسمش یادم رفت. بابایی گفت:«میکروب. شما هم نرید پیش اونا، اونا می­آن پیش شما.» محمد حسین گفت: «اگه اونا آدم بدن،چرا مامانی بزررگ رو بردید پیش اونا؟» مامانی خندید و دست کشید روی سر محمدحسین و گفت:«اونا آدم نیستن، اونا چیزهایی هستن که آدمها را مریض می­کنن،بخصوص بچه ها رو، چون ضعیف ترن. مامانی بزرگ هم رفته تا میکروبا رو از بدنش بیرون کنن.» من می­خواستم بروم پیش مامانی بزرگ. اگر مامانی بزرگ میکروب هم داشته باشد. باز هم من می­خواهم بروم پیشش. من گفتم:«من می­خوام بیام.» بابایی و مامانی گفتند:« نمی­شه. » محمد حسین گفت:« من می­آم با مشت می­زنم تو دهن میکروبا.» مامانی خندید و راه افتاد. ما راهم نبرد، من و محمد حسین زدیم زیرگریه و دنبال مامانی دویدیم و دستش را سفت گرفتیم. مامانی به بابایی گفت:«اینا رو بگیر.» بعد بابایی آمد ودست ما را گرفت، ما هی جیغ زدیم و دستمان را کشیدیم. مامانی از یک درِگنده رفت تو. یک آقایی آنجا نشسته بود که مثل پلیس ها لباس پوشیده بود. یکدفعه محمد حسین هم دستش را از دست بابایی کشید و پشت سر مامانی دوید و خواست از آن در برود تو که آقاهه دستش را گرفت جلوی در و گفت:«کجا،آقا کوچولو.» محمد حسین گفت:« من آقا کوچولو نیستم.» آقاهه گفت:«خب، کجا آقا بزرگ؟» محمد حسین گفت:« می­خوام برم پیش مامانی بزرگ.» آقاهه گفت:«نمی­شه، بچه ها نمی­تونن برن تو.» این بابایی هم دست مرا ول نمی­کرد، دستم را سفتِ سفت گرفته بود. یکدفعه

مجلات دوست کودکانمجله کودک 49صفحه 12