
محمد حسین به آقاهه گفت:« شما خیلی بدین. چرا نمیگذارین که ما بریم پیش مامانی بزرگ.»
بابایی رفت جلو که محمد حسین را دعوا کند، آن وقت یک کمی دست مرا ول کرد،یعنی من خودم تندی دستم را کشیدم و از بابایی فرار کردم. بابایی به من گفت:« اِه محمد مهدی تو هم یاد گرفتی؟»
بعد به محمد حسین گفت:«زود از این آقا معذرت بخواه.»
محمد حسین شانه اش را انداخت بالا و گفت:«نمیخوام، من مامانی بزرگ رو میخوام.»
تا آنها داشتند دعوا میکردند، یکدفعه من از آن در دویدم تو. آقاهه داد زد:«آی بچه، کجا؟وایستا ببینم!»
من دویدم؛ ولی نمی دانستم مامانی بزرگ کجاست و من از کدام طرف باید بروم. دویدم توی یک راهرو که یکدفعه یک خانمی که لباس سفید داشت و یک آمپول هم دستش بود، از توی یک اتاق آمد بیرون. من خیلی ترسیدم که مرا آمپول بزند، برای همین تندی پا گذاشتم به دو و فرار کردم. آن آقاهه هم داشت میآمد دنبالم. من دویدم طرف بابایی و پریدم توی بغلش و پاهایش را سفت گرفتم و گفتم:«اون، اون خانمه میخواد آمپولم بزند.»
بابایی خندید و گفت:«اونا به مریضا آمپول میزنن؛ اگه شما هم برید تو و یک وقت مریض بشید، اون وقت مجبور میشن که بهتون آمپول بزنن تا خوب بشوید.»
من دیگر میترسیدم از آن در بروم تو؛ ولی محمد حسین باز میگفت:« من میخوام برم پیش مامانی بزرگ.»
بابایی دست ما را گرفت و گفت:«بیاید بریم یک چیز خوشمزه براتون بخرم.»
محمد حسین گفت:«من هم یک چیز خوشمزه میخوام، هم مامانی بزرگ.»
من هم گفتم:«منم همین طور. تازه مامانی بزرگ چیزهای خوشمزه هم داره.»
بابایی رفت که از در بیمارستان برود بیرون.من ومحمد حسین هم که کلی ناراحت بودیم و میخواستیم گریه کنیم، داشتیم پشت سرش راه میرفتیم که یکدفعه صدای مامانی آمد که من و محمد حسین را صدا کرد.
ما دو تا ایستادیم، بابایی هم ایستاد. بعد که پشت سرمان را نگاه کردیم دیدیم مامانی بزرگ هم همراه مامانی آمده توی حیاط. من و محمد حسین جیغ زدیم ودویدیم پیش مامانی بزرگ. مامانی تند ما را گرفت و گفت:« بچه ها، یواش!»
بعد مامانی بزرگ را بغل کردیم و هی بوس کردیم. مامانی بزرگ هم ما را بوس کرد. من گفتم:« مامانی بزرگ، دیگه از بیمارستان تعطیل شدی؟»
مامانی بزرگ گفت:«نه قربونت برم، من باید چند روز دیگه هم بمونم.»
بعد هم مان روی صندلی، توی حیاط نشستیم و با مامانی بزرگ حرف زدیم.
خدا کنه مامانی بزرگ زودتر تعطیل بشود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 49صفحه 13