توی سالن سینما که رفتیم، محمدحسین تندی دوید و رفت آن جلو
و روی یک صندلی نشست. بابایی رفت و دستش را گرفت و گفت:
«پاشو بریم، اینجا که جای ما نیست.»
محمد حسین گفت: «ولی من میخوام اینجا بنشینم.»
بابایی گفت: «نمیشه، روی بلیتها شماره صندلی رو نوشتن. باید
روی صندلی خودمون بنشینیم.»
بعد بابایی گشت و آن وسطها، صندلیهایمان را پیدا کرد و ما
نشستیم. من نمیخواستم بغل دست محمد حسین بنشینم، میخواستم
پیش مامانی باشم. من پیش مامانی نشستم و او هم آمد پیش من.
هر چی بابایی به او گفت که برود پیشش، محمد حسین نرفت.
یکدفعهای برق رفت. تا تاریک شد، من و محمد حسین جیغ زدیم.
مامانی گفت: «چه خبرتونه؟!»
گفتیم: «خب برقها رفت.»
بابایی گفت: «آبروریزی نکنید، چراغها رو خاموش کردن که فیلمرو
نشون بدن.»
بعد من گفتم: «پس چرا ما که تو تلویزیون فیلم میبینیم، چراغها رو
خاموش نمیکنیم.»
مامانی گفت: «هیس!، خونه با سینما فرق داره.»
بعد یکدفعهای توی یک تلویزیون گنده که تلویزیون هم نبود، فیلم
شروع شد.آدمهای تویاین فیلمه، خیلی گنده بودند. صدای فیلم هم
خیلی بلند بود. کلی کیف میداد. محمد حسین از همان بغل دست
من، مامانیرا صدا کرد و گفت: «مامانی، نمیشه برای خونه هم به جای
تلویزیون، سینما بخریم.»
بعد هی صدای هیس، هیس آمد. مامانی هم یواش گفت: «حالا
ساکت باشید.»
من دلم میخواست فیلم را نگاه کنم، ولی یک آقای کله گنده،
جلو من نشسته بود که من نمیدیدم. یک خانم کله گنده هم جلوی
محمد حسین بود، محمد حسین هم نمیدید. یکدفعه محمد حسین
بلند شد و با دست زد روی شانۀ آن خانمه و گفت: «خانم برو کنار، من
نمیبینم.»
خانمه یک کم رفت پایینتر، من به محمد حسین گفتم: «به اون
آقاهه هم بگو.»
مامانی گفت: «بشین محمد حسین، چی کار میکنی؟»
باز مردم ها هی گفتند: «هیس، هیس.»
محمد حسین به من گفت: «خودت بهش بگو.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 68صفحه 14