
نسیم پارسا
امتحان در خانه
با خودم گفتم:
-این آخرین دفعه است ، دیگر نمی خوانم .
و بعد یک دور دیگر ، کتاب علوم را از اول تا آخر دوره کردم . همه اش را بلد بودم ، امّا این دلشورة لعنتی نمی گذاشت آرام بگیرم . قلبم تند و تند می زد ، پیشانی ام گُر گرفته بود و سرم درد می کرد . از فکر امتحان فردا ، دل پیچه گرفته می گرفتم . به ساعت نگاه کردم ، وای خدای من! نزدیک نیمه شب بود و من هنوز نخوابیده بودم . کسی آرام به در اتاق زد ، مادرم بود که به خاطر من بیدار نشسته بود . اصلاً حوصلة شنیدن نصیحت هایش را نداشتم . به خاطر همین ، قبل از آن که مادر فرصتی برای حرف زدن پیدا کند ، با صدای بلند گفتم:
-الان می خوابم ، چراغ را هم خاموش می کنم ، سر و صدا هم نمی کنم ، ولم کنید دیگه! . . .
مادر با دلخوری نگاهم کرد و خیلی آرام گفت: این چه طرز حرف زدنه دختر ؟ آمدم بگم می دونی ساعت چنده ؟
-بله ، می دونم . خب چی کار کنم امتحان دارم .
-ولی تو که درساتو خوب خوندی! حالا هم بهتره استراحت کنی و این قدر اظطراب نداشته باشی .
حرصم گرفت ، دندانهایم را روی هم فشار دادم و با غیظ گفتم:
شما از کجا می دونی که خوب خوندم .شما اصلاً می دونی که علوم چه درس سختیه ؟
مادرم با مهربانی لبخندی زد و گفت:
-من تورو خوب می شناسم دخترم! مطمئنّم که تمام کتاب رو از حفظی ، امّا فقط اضطراب داری . بهتر نیست آروم باشی و دیگه به امتحان فکر نکنی ؟
از حرص ، گریه ام گرفته بود ، بدون آن که متوجه باشم ،داد زدم:
-شما اصلاً به فکر امتحان من نیستی . اصلاً براتون مهم نیست که من نمره خوب بگیرم . مادرم انگشتش را به نشانه سکوت بالا برد و گفت:
-چرا داد می زنی ؟ منو بگو که با این همه خستگی ، به خاطر تو بیدار نشستم . . . . . . .
مجلات دوست کودکانمجله کودک 84صفحه 8