
فرصت ندادم که مادر ، حرفش را تمام کند . با همان صدای بلند و لرزان گفتم:
-من به بیدار موندن شما احتیاجی ندارم ، دست از سرم بردارین!
پدر که از خواب پریده بود ، با عصبانیت مادرم را صدا زد و گفت:
ولش کن خانوم ، نصفه شبی تمام خونه رو گذاشتین رو سرتون .
اگه گذاشتین بخوابم ؟مادر دیگر چیزی نگفت . فقط نگاه سردی به من کرد و آهی کشید و رفت .
من هم چراغ را خاموش کردم و به هر زحمتی که بود ، خوابیدم .
*****با خوشحالی از بچّه ها خداحافظی کردم و به طرف خانه دویدم . بی اختیار می خندیدم
و جست و خیز می کردم .شاید به خودم می خندیدم که بیخودی آن همه اضطراب و دلشوره داشتم .
فقط یک نگاه به سوال ها کافی بود که آب سردی روی آتش اضطرابم
بریزد . بعد هم که تا آخر سوال ها ، همه را نوشتم . ساعت های بعد
هم از خوشی آن موفقیت ، سر از پا نمی شناختم . به خانه که رسیدم ،
مثل همیشه کیف و روپوشم را کناری انداختم و دویدم طرف
آشپزخانه . می خواستم خبر موفقیتم را به مادر بدهم ، امّا با دیدن
نگاه سردش ، تازه یاد رفتار دیشبم افتادم .خدایا ، اصلاً دست خودم نبود . ای کاش آن حرفها را به مادر
نزده بودم . تازه یادم آمده بود که تمام دیشب ، مادر برایم خوراکی
و میوه آورده بود و دلداری ام داده بود . حتّی تلویزیون را هم
به خاطر من روشن نکرده بود . امّا من . . . . . .حالا او حق داشت که بی تفاوت باشد . از این که روز
به آن خوبی را خراب کرده بودم ، بغض کردم . به طرفدستشویی رفتم و وضو گرفتم . بعد هم به اتقم رفتم و سجاده را پهن کردم و نمازم را خواندم . سلام نماز
را که گفتم بغضم ترکید . دست هایم را به آسمان بلند کردم و گفتم:-خدایا ، توی امتحان علوم موفق شدم ، امّادر رفتار با مادرم رد شدم .آیا تو منو می بخشی ؟
کسی توی دلم گفت:-مهم اینه که مادر تورو ببخشه .اگه مادرببخشه ، خدا هم می بخشه .
بلند شدم ، اشک هایم را پاک کردم .با همان چادر نماز رفتم جلو آینه تا کلماتی را که می خواستم به مادر
بگویم ، تمرثین کنم .باز هم اضطراب داشتم . می دانستم که مادر مهربان تر از آن است که مرا نبخشد ، ولی می خواستم بهترین
کلمه ها را برای عذرخواهی انتخاب کنم . می خواستم بعد از آن تجدیدی ، بیست بگیرم
مجلات دوست کودکانمجله کودک 84صفحه 9