
همیشه زندهاند
مژگان بابامرندی امیرمحمد لاجورد
فریبا همیشه جنگ را در فیلمها دیده بود و یا توی کتابها خوانده بود و یا بزرگترها برایش تعریف کرده بودند . امّا این بار ، در نمایشگاهی مناطق جنگی را از نزدیک میدید و میتوانست پوتین گلی و بدون صاحب میدان مین را لمس کند . قمقمه خشک و تیرخورده را کنار حوضچه خونین آب پیدا کند. جعبه خالی مهمات ، گونیهای روی هم چیده شده ، سنگرها ، کلاههای فلزی سنگین ، راکت ، بیسیم ، تانک..... همه را از نزدیک ببیند . از مادرش اجازه خواست تا یک بار دیگر همه اینها را ببیند و وقول داد زود برگردد . از بین نیزههای خونین گذشت . با خود فکر میکرد اگر عاشورا بود ، برای امام حسین چه کار میکرد ؟ آیا او هم میتوانست بر ضد ظلم بجنگد ؟
از میدان مین گذشت زمانی راه رفتن در این جا چقدر خطرناک بود.
چقدر شهید ! چرا همه را نوشتهاند گمنام ؟ مگر نه این است که گمنام کسی است که فراموش شده است؟ اینها که همیشه در یادها زندهاند !
این جا همهچیز
سوخته است حتی نخلهای سبز و بلند قامت هم ..... جنگ چقدر آرزو سوزانده است !
اما نتوانسته است هیچ امیدی را از بین ببرد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 107صفحه 12