مجله کودک 107 صفحه 22
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 107 صفحه 22

داستان­های یک قل ،دوقل بچه رستم طاهره ابید من می­خواستم بچه­ام قوی باشد ، یعنی خیلی خیلی قوی باشد . دلم می­خواست آن قدر زورش زیاد باشد که وقتی به دنیا آمد ، اگر کسی خواست بوسش کند، چنان مشتی بزند توی صورتش که حالش جا بیاید. به زنم گفتم :« تو باید شیر زیادی بخوری که بچه­مان مثل شیر بشود». زنم گفت :« من دلم می­خواهد بچه­مان خوشگل باشد ، از بچۀ خواهرم خیلی خوشگل­تر، برای همین باید سیب بخورم.» من گفتم :«قوی بودن مهم­تر از خوشگل بودن است ،برای همین تو باید روزی ده تا شیشه شیر بخوری.» زنم گفت :«اووه ، کی­ می­تواند روزی ده تا شیشه شیر بخورد؟! من که حالم به هم می­خورد، تازه خوشگلی هم خیلی مهم است،اگر دماغ بچه­مان مثل پینوکیو باشد ، چقدر ناراحت می­شویم؟ یا چشم­هایش چپ باشد ، دیگر بدتر.» بالاخره قرار شد که بچه­مان هم خوشگل باشد و هم قوی، که همه بهش بگویند بچه رستم . قرار شد که من هر روز سه کیلو سیب بخرم و شش تا شیشه شیر. آن روز که از سر کار برگشتم ، سیب و شیر هم خریدم . توی کوچه­مان که رسیدم ، یکدفعه محمدحسین را دیدم که از آن طرف کوچه داشت می­آمد . چند تا کیسۀ مشمّا هم دستش بود. من فوری کیسه­ها را پشت سرم قایم کردم .اگر این محمدحسین می­فهمید که من و زنم تصمیم گرفتیم که یک بچۀ خوشگل و قوی داشته باشیم ، حتماً او و زنش هم همین تصمیم را می­گرفتند. آن وقت بچۀ محمدحسین همیشه به بچۀ من زور می­گفت ، مثل خود محمد حسین که همیشه برای من قلدری می­کرد. محمد حسین هم تا چشمش به من افتاد ، دستش را گرفت پشت سرش ، دوتایی با هم رسیدیم دم در و سلام و احوالپرسی کردیم. من خیلی دلم می­خواست بدانم محمد حسین چی خریده است ،هی سرک کشیدم،یکدفعه صدای به هم خوردن شیشه شیر آمد. به محمد حسین گفتم :«چی خریدی؟» گفت :« هیچی.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 107صفحه 22