مجله کودک 125 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 125 صفحه 12

فروشنده کرد و گفت : من آمده ام از شما چهار هزار روپیه ام بگیرم تا برای تحصیل و تربیت پسرم به مربی روحانی او بدهم ! بیربال این را که گفت به همراه خودش اشاره کرد که راستی هم بی شباهت به یک مربی روحانی نبود! فروشنده با شنیدن درخواست بیربال پیش صاحب دکان رفت تا درباره دادن وام با او مشورت کند اما درهمین حال بیربال به حرفهای خود ادامه داد و گفت : البته آقاجان لازم است این را هم بگویم که ما برای گرفتن این پول یک شرط مخصوص هم داریم و آن چنین است که من باید درمقابل هر یک روپیه ای که از شما می گیرم با این دمپایی های چوبی ام یک ضربه توی سر مبارک شما بزنم ! کارگران دکان وقتی این حرف را شنیدند به شدت عصبانی شدند و یکدفعه باهم به طرف بیربال هجوم بردند تا اورا گوشمالی بدهند.اما در همین وقت صاحب دکان به طرف آنها برگشت وگفت : نه لطفاً با او کاری نداشته باشید! خواهش می کنم! سپس رو به بیربال کرد و گفت : اگر قار باشد پولهای من در راه چنین نیت خیر و هدف پسندیده ای خرج شود من حاضرم که با کمال میل ورغبت ضربه های دمپایی شمارا هم تحمّل کنم ! مرد این را که گفت در مقابل بیربال روی زمین زانو زد و سرش را برای تحمّل ضربه های دمپایی به جلو خم کرد . بیربال لبخندی رضایت آمیز به لب آورد و بعد در حالی که به آرامی دست امپراتور را می کشید از دکّان خارج شد. در بیرون دکان بیربال رو به امپراتور کرد و گفت : ملاحظه کردید ؟ آنچه امروز نزد این مرد فروشنده وجود دارد عبارت است از پول ، قصد خیرو هدفهای نیکوی انسانی او به خاطر اخلاق نیکو و رفتار شایسته اش در زندگی پس از مرگ نیز دررفاه و نعمت وآسایش خواهد بود ! معنایش این است که او آنچه امروز سرمایه خود کرده در آینده نیز خواهد داشت و این همان حاضری است که فردا و فرداهای دورتر نیز حاضر خواهد بود ؛ این پاسخ پرسش اولتان ! امپراتور با بهت و حیرت چشم به چهره بیربال دوخته بود و نمی دانست چه بگوید کمی جلوتر در گوشه ای از خیابان به یک مرد گدا رسیدند مرد مشغول گدایی کردن بود که شخصی از راه رسید ظرفی پر از غذا به او داد بیربال جلو رفت و با لحنی التماس آمیز به گدا گفت: دوست من! لطفاً مقداری از این غذا به من هم بده تا بخورم وآخر خیلی گرسنه ام . گدا ظرف غذا را در بغل گرفت و اخم کرد و بر سر بیربال فریاد کشید : برو گم شو! ازمن چه می خواهی؟ ... دور شو هیچی به تو نخواهم داد...

مجلات دوست کودکانمجله کودک 125صفحه 12